شب جمعه و انتظاری بس الیم و این مطلب به عشق آقا امام زمان تقدیم به تمامی عاشقان حضرتش
صدای در را شنیدم.سریع در را باز کردم.دوستم بود.مثل اینکه دل او هم مثل دل من هوایی شده بود.شب جمعه بود و هوس جمکران کرده بودیم.خوشحال بودم که یک همراه دارم. سریع آماده شدم و با دوستم راهی جمکران شدم.نزدیک جمکران که شدیم دلم لرزید.دیدم اشک روی گونه های دوستم نشسته است.بغض من هم شکست.با صدای بلند گریه کردم.وارد جمکران شدیم.صدای گریه ام بلندتر شد. دیدم یکی دستم را تکان می دهد.برگشتم،یک کودک 4 ساله بود گفت:عمو عمو مامانت رو گم کردی؟عیب نداره گریه نکن. مامانم میگه هر چی بخوای این آقا که خونش اینجاست میده. الان بهش میگم مامانت رو پیدا کنه.دیدم دستان کوچکش را بالاگرفت و گفت:آهای آقا مهربونه مامان این عمو رو براش پیدا کن .ببین چه جوری داره گریه میکنه.بعددیدم پسرک دوید و دست مادرش را چسبید.بلندتر گریه کردم.گوشه ای نشستم وشروع به درد و دل با آقا کردم.کم کم آرام شدم.چند دقیقه بعد کودک بالای سرم ایستاده بود.وقتی دید دیگر گریه نمیکنم. گفت:عمو میدونستم مامانت رو پیدا میکنی... با صدای در از خواب بیدار شدم.هر چه دیده بودم خواب بود. من کجا وجمکران کجا .فرسنگها فاصله دارم.در را باز کردم. پسرک کوچکی بود. گفت:عمو عمو مامانت رو پیدا کردی.مات و مبهوت ماندم......... به نقل از وبلاگ حرف های خودمونی با اندکی تلخیص
کلیدواژه ها:
[ جمعه 91/4/9 ] [ 1:53 صبح ] [ سید رسول سید حسینی (81) ]
|
||